نويسنده: محمدرضا شمس

 
شکارچي جواني در غاري زندگي مي‌کرد. روزها به شکار مي‌رفت و شب‌ها توي غار مي‌خوابيد.
روزي روباهي از آنجا مي‌گذشت، چشمش افتاد به استخوان‌ها و تکه گوشت‌هايي که روي زمين ريخته بودند. شکمش را سير کرد و با خودش گفت: «من اينجا مي‌مونم. حتماً آدميزادي، چون اينجا زندگي مي‌کنه.»
عصر، شکارچي آمد و روباه را ديد. کمي از شکارش را خورد و باقي‌اش را به روباه داد.
روز بعد گذر گرگي به آنجا افتاد. روباه را ديد. پرسيد: «روباه، امروز نمي‌خواي دنبال شکار بري؟»
روباه گفت: «شکار مي‌خوام چي کار؟ اربابي دارم که هر روز شکار مي‌کنه و سهم من رو هم مي‌ده.»
گرگ گفت: «مي‌ذاري من هم اينجا بمونم؟»
روباه گفت: «چرا نذارم؟»
گرگ هم ماندگار شد. عصر، جوان برگشت و گرگ را ديد. کمي از شکارش را خورد و باقي‌اش را به روباه و گرگ داد.
بعد، سگ و عقاب هم آمدند و آنجا ماندگار شدند.
روزي روباه بالاي سنگي رفت و گفت: «آهاي دوستان! انصافه که هميشه ارباب شکار کنه و ما بخوريم؟»
گفتند: «مي‌گي چي کار کنيم؟»
گفت: «بريد مشتي منجوق و يکي دو تا زنگوله بياريد ببنديد به دم من، تا بگم چي کار کنيد.»
همه را آوردند و به دم روباه بستند. روباه گفت: «مي‌ريم قصر پادشاه. من از راه آب وارد مي‌شم. سگ و گرگ دم در مي‌ايستند. عقاب هم بالاي حياط پرواز مي‌کنه. وقتي دختر پادشاه بيرون اومد، عقاب برش مي‌داره و مي‌بره.»
رفتند قصر دختر پادشاه. روباه از راه آب وارد حياط شد و شروع کرد به رقصيدن و ادا درآوردن. کنيزي، روباه را ديد. شاهزاده خانم را صدا زد: «خانم! بيا نگاه کن. چيزي اومده تو حياط که خيلي تماشا داره!»
دختر پادشاه به حياط رفت. عقاب او را برداشت و به غار برد. روباه و سگ و گرگ هم رفتند. دختر حيرت کرد که اينجا کجاست و اين‌ها کي‌اند! عصر شکارچي آمد، دختر را ديد و پرسيد: «تو اينجا چي کار مي‌کني؟»
دختر گفت: «اين‌ها من رو آورده‌اند.» شکارچي عاشق دختر شد و با او ازدواج کرد.
پادشاه هم وقتي فهميد عقاب دخترش را برده است، به جادوگر خمره‌سوار دستور داد دخترش را پيدا کند و پاداش خوبي بگيرد.
جادوگر سوار خمره‌اش شد، پرواز کرد و نزديک غار رسيد. خمره‌اش را پنهان کرد و سر راه جوان نشست. عصر، شکارچي ديد پيرزني سر راهش نشسته، گفت: «ننه، چرا تک و تنها وسط بيابان نشستي؟»
گفت: «پسرجان، با کاروان بودم، من رو گذاشتند و رفتند.»
جوان دلش سوخت و گفت: «بيا بريم خونه‌ي من، زن من تنهاست. احتياج به همدم داره.» اما روباه به پيرزن شک کرد و چپ چپ به او نگاه کرد.
صبح، جوان دنبال شکار رفت. پيرزن به دختر گفت: «پاشو بريم بيرون هوايي بخوريم. اين‌قدر تو غار مي‌نشيني، دق مي‌کني.»
گردش کنان رفتند تا به خمره‌ي پيرزن رسيدند. دختر گفت: «ننه، اين چيه؟»
پيرزن گفت: «چه مي‌دونم، خودت ببين چيه؟»
دختر تا خم شد توي خمره را نگاه کند، پيرزن او را هل داد توي خمره. بعد در خمره را بست و خودش روي آن نشست و پرواز کرد.
عصر جوان آمد و ديد روباه، بي‌حال و حوصله گوشه‌اي کز کرده، از دختر و پيرزن هم خبري نيست. با خودش گفت: «بيچاره روباه حق داشت ديروز به پيرزن چپ چپ نگاه مي‌کرد...»
صبح، روباه بالاي سنگ رفت و گفت: «آهاي دوستان، خوب نيست ارباب اين‌قدر دلتنگ و غمگين باشه و ما دست روي دست بذاريم. بايد بريم دختر رو پيدا کنيم.»
دوباره به دم روباه منجوق و زنگوله بستند و به قصر پادشاه رفتند.
کنيزي روباه را ديد. داد زد: «خانم، بيا نگاه کن! يک چيزي اومده تو حياط، اون‌قدر قشنگ مي‌رقصه که نگو!»
دختر از پنجره نگاه کرد و روباه را ديد. هر چيز سبک وزن و سنگين قيمت که دم دستش بود، برداشت و بيرون آمد. عقاب پايين آمد و او را برداشت و برد. روباه از راه آب بيرون آمد و سگ و گرگ هم دنبالش رفتند و فرار کردند.
ده پانزده روزي گذشت. پادشاه قشون فرستاد که جوان را بگيرند. قشون پادشاه نزديک غار، چادر زدند. روباه رفت بالاي غار آن‌ها را ديد، به دوستانش گفت: «آهاي دوستان، قشون پادشاه سر راه ارباب چادر زده، بلند شيد بريم خودمون ارباب رو بياريم.»
رفتند و جوان را از راه ديگري به غار آوردند. جوان ديد دختر خيلي گرفته است. پرسيد: «چي شده؟»
دختر گفت: «مگه خبر نداري؟ پدرم دستور داده تو رو بگيرند. چطور از دست‌شون فرار کردي؟»
جوان گفت: «روباه من رو از راه ديگه‌اي آورد.»
دختر گفت: «معلوم نيست چه بلايي سرمون بيارند. شب رو مي‌خوابيم تا ببينيم صبح چي پيش مي‌آد.»
خوابيدند. روباه دوباره بالاي سنگ رفت و گفت: «آهاي گرگ، سگ و عقاب، آقا و خانم خيلي دلتنگ‌اند. بايد قشون پادشاه رو تار و مار کنيم. عقاب چشم‌هاشون رو در مي‌آره، سگ و گرگ خفه‌شون مي‌کنن، من هم مي‌خورم‌شون.»
چهارتايي رفتند وسط قشون. عقاب چشم‌شان را درآورد. سگ و گرگ خفه‌شان کردند. روباه هم شروع کرد به خوردن. بعد برگشتند و با خيال آسوده خوابيدند.
صبح، جوان بيدار شد. رفت ببيند قشون در چه حالي است، ديد همه‌شان لت و پار شده‌اند. به دختر گفت: «تا قشون تازه‌اي نيومده، پاشو از اينجا بريم و براي خودمون خونه و زندگي درست کنيم. روباه و رفيق‌هاش هم بي‌روزي نمي‌مونند. نگاه کن چقدر لاشه و استخون هست. هر چقدر بخورند، تموم نمي‌شه.»
شکارچي و دختر پادشاه سوار اسب‌هاشان شدند و به تاخت از آنجا رفتند و سال‌هاي سال به خوبي و خوشي با هم زندگي کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌هاي اين‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.